خاطره ای ازشهید
روزی مادرشهید مشغول شستن پله های راهروبودند که
آقاعلیرضامیخواستند از پله هاپایین بیایند
وبرای اینکه پابرپله هانگذارد از ده پله به پایین پرید مادر نگران به کارش
اعتراض کردوگفت خدای ناکره می افتی چه کاری بود که کردی؟شهیدگفت مادرم
چگونه جایی که شما بادستتان آنرا تمییزمیکنید من پا بگذارم...
نيت كن يه صلوات واسه شهيد بفرست مطمين باش هواتو داره
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2